loading...
زیلاگفا , وبلاگ تنهایی های من
زیلاگفا بازدید : 51 چهارشنبه 12 مرداد 1390 نظرات (8)

 

وقتي دلت شكست
تنهاو بي هدف   
شب پرسه ميزني 
از هر كدوم طرف         
روزاي خوبتو انكار ميكني 
اين واقعيتو تكرار ميكني                   

اطرافيانتو                           
از دست ميديو                           
افسرده ميشيو                                    
از دست ميريو                                          

دور خودت همش              
ديوار ميكشي                        
افسوس مي خوري     
سيگار ميكشي                      

تن خسته اي ولي 
خوابت نميبره       
اين حس لعنتي               
از مرگ بدتر                      

دل مي كني ازين  
دل ميبري ازون      
يك اتفاق تلخ   
افتاده بينتون       

ميبري از همه 
از هر كسي كه هست    
اين حالو روزته
وقتي دلت شكست        

 

زیلاگفا بازدید : 79 سه شنبه 04 مرداد 1390 نظرات (0)


فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
 صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 
 از این اوستا- مهدی اخوان ثالث

زیلاگفا بازدید : 37 سه شنبه 04 مرداد 1390 نظرات (0)

 

موج ها خوابيده اند, آرام و رام,
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آب ها از آسيا افتاده است.
در مزارآباد شهر بي تپش
آواي جغدي هم نمي آيد بگوش.
دردمندان بي خروش و بي فغان.
خشمناكان بي فغان و بي خروش.
آه ها در سينه ها گم كرده راه,
مرغكان سرشان بزير بال ها.
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها.
آب ها از آسيا افتاده است,
دارها بر چيده, خون ها شسته اند.
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبن هاي پليدي رسته اند.
مشت هاي آسمان كوب قوي
واشده ست و گونه گون رسوا شده ست.
يا نهان سيلي زنان, يا آشكار
كاسة پست گدائي ها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
وآنچه بود, آش دهن سوزي نبود.
اين شب ست, آري, شبي بس هولناك؛
ليك پشت تپه هم روزي نبود.
باز ما مانديم و شهر بي تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه مي گويم فغاني بركشم,
باز مي بينم صدايم كوته ست.
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده, با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فريادها,
گويدم گوئي كه: «من لالم, تو كر.»
آخر انگشتي كند چون خامه اي,
دست ديگر را بسان نامه اي.
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » برمز,
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي.»
من سري بالا زنم, چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر,
هر چه از آن گويد, اين بيند جواب.
گويد «آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم . . .»
گويمش «اما جوانان مانده اند.»
گويدم «اين ها دروغند و فريب.»
گويم «آنها بس بگوشم خوانده اند.»
گويد «اما خواهرت, طفلت, زنت . . .؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اينجا دم از كوري زند,
گوش كز حرف نخستين بود كر.
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل ست و لج,
قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»
و آخرين حرفم ستون ست و فرج.
مي شود چشمش پر از اشك و بخويش
مي دهد اميد ديدار مرا.
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا.
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن.
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان.
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي.
و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهي دست آمدي؟»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانه ئي بالا تكاند و جام زد.
چتر پولادين ناپيدا بدست
رو بساحل هاي ديگر گام زد.
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين, ما ناشريفان مانده ايم.
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم.
هر كه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب.
زآن چه حاصل, جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل, جز فريب و جز فريب؟
باز مي گويند: فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود.
کاوه اي پيدا نخواهد شد, اميد!
كاشكي اسكندري پيدا شود.

 

زیلاگفا بازدید : 80 سه شنبه 04 مرداد 1390 نظرات (0)

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه

 

 

 

زیلاگفا بازدید : 71 سه شنبه 04 مرداد 1390 نظرات (0)

 

 

دشت هایی چه فراخ 

کوه هایی چه بلند 

در گلستانه چه بوی علفی می آمد 

 

کفشهایم کو ، چه کسی بود صدا زد : سهراب 

آشنا بود صدا 

مثل هوا با تن برگ 

بوی هجرت می آید 

بالش من پر آواز پر چلچله هاست 

باید امشب بروم 

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم 

حرفی از جنس زمان نشنیدم 

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود 

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد 

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت 

 

باید امشب بروم 

 باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم 

و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست 

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند 

یک نفر باز صدا زد : سهراب  

 

کفشهایم کو 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 857